سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها یک رویا

 

سلام  دوستان  مهربانم... امشب شب آرزوه هاست.

بهترین آرزو ها رو واستون دارم.

امیدوارم همه به آرزو های دلشون برسن.

بچه ها واسه منم دعا کنید.

راستی دعا برای فرج امام زمان یادتون نره.

همتون و دوست دارم .

به امید بهترین ها.

 

                                                ش

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.


 

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.


 

 

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.


 

 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

 


 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.


 

 

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.


 

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.


 

 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.


 

 

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!


 

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.


 

 

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/19ساعت 9:35 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

                        پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند              

به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند .

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند .

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،

رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،

رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد .

 

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود .

در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ،

در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ،

پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ،

که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است .

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد .

اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.

آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ،

و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود .

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت .

 اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ،

 در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید .

 آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود .

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است .

 بعد توضیح داد :

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ،

بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ،

 آرامش در قلب ما حفظ شود .

این تنها معنای حقیقی آرامش است . ”

      


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 11:21 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست

  از بلندترین کوه ها بالا بروداو پس از سال ها آماده

 سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از انجا که

 افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم

 گرفت به تنهایی از کوه بالا برودشب بلندی های 

 کوه را در برگرفته بود و

مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود اصلا دید
 
نداشت،ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همان طور
 
که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد در حالا که به

 

سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد در حال سقوط فقط

لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دیداحساس وحشتناک کشیده

شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود میلرزاند همچنان سقوط
 
می کرد در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگیش به
 
یادش آمد اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است

ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان

و زمین معلق ماند در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند

جز آنکه فریاد بزندخدایا کمکم کن.ناگهان صدای پرطنینی از

آسمان شنیده شد چه می خواهی؟ مرد گفت: ای خدا نجاتم بده

واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟ - البته که باور دارم

اگر باور داری، طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت.... و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام

نیرو طناب را بچسبدگروه نجات روز بعد یک کوهنورد

یخ زده ی مرده را پیدا کردند بدنش از طناب آویزان بود و

با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او

فقط یک متر از زمین فاصله داشت

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 11:16 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم

تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود

 میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

 من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم …..

علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود .

گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه.

من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.

 آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از  ?  ساعت دیدن فیلم و خوردن  ?  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :

“متشکرم ” و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : “قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .


من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم

 دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” .

ما هم با هم به جشن رفتیم.

جشن به پایان رسید .

 من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون

چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ،

 اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

 به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال …

 قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،

 من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ،

و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ،

 با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت

و سرش رو روی شونه من گذاشت

و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم

و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، 

صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،

 من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

 من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

 اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ،

 اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

 من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت .

 به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ،

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ،

 یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

 این چیزی هست که اون نوشته بود :


” تمام توجهم به اون بود.

 آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت

و من اینو میدونستم.

 من میخواستم بهش بگم ،

 میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

 اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره......

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !

 

 

اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ،

خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ،

 خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ،

 منتظر طرف مقابل نباشید،

 شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/8ساعت 4:32 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

  

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک

سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

 ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون

 شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم

 وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

 خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر

 عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

 پری چوب جادووییش رو تکون داد و

 اجی مجی لاترجی

 دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و  شیک   QM2در دستش

 ظاهر شد.

 حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:

 خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی

 آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من

 اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

 خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه  !!!

 پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

 اجی     مجی    لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!

پیام اخلاقی این داستان

 مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،

 ولی پریها................

 مونث هستند !!!!!!!!

k


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 10:1 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak